♣︎FULL♣︎
نویسنده | snow.white |
نوع روابط | دخترپسری و کاپلی |
کاپل | جیمین و هانا . تهکوک |
ژانر | رمنس . انگست . AU . امپرگ |
محدودیت سنی | 16+ |
تعداد صفحات | 174 |
آی دی اینستاگرام نویسنده | heeva_456 |
برشی از داستان:
با دیدن پاکت سفید رنگی دست بابا، سوالی نگاهش کردم..
هانا: اون چیه دستت بابا؟؟!!
نگاه غمگینی بهم انداخت و لبخند تلخی زد. پاکت رو به طرفم گفت..
بابا: نامه قبولی برادرت تو آزمون نظامیه...همون که کلی منتظرش بود و براش استرس داشت.
نامه رو از دستش گرفتم و بعد از باز کردن، مشغول خوندن شدم...
هانا: این که خیلی عالیه...مطمئن باشین به زودی حالش خوب میشه و می تونه وارد ارگان
نظامی دلخواهش بشه..
بابا: نامه رو کامل نخوندی..نوشته باید هشت ماه تو یکی از پایگاه های مرزی، دوره ببینه و بعدش اجازه استخدام رو داره....اینم نوشته که فقط تا ده روز آینده فرصت داره که خودش رو معرفی کنه به پایگاه745وگرنه، جواز حضورش باطل میشه و مجدد، باید آزمون بده.
متعجب نگاش کردم...
هانا: یعنی چی بابا؟؟!!!! میدونی هاجون چقدر واسه این آزمون زحمت کشیده. کلی سختی کشیده تا بتونه تو آزمون شرکت کنه...مگه الکیه که جوازش باطل بشه و مجدد آزمون بده؟؟!!
مامان: الان میگی چیکار کنیم؟؟...خودت که شنیدی دکتر چی گفت..حتی اگه فردا هم بهوش بیاد، ممکنه نتونه چیزی به یاد بیاره و تا بره خوب بشه، چندماه بگذره...
هانا: قراره چکار کنین؟؟!!
نگاه متاسفی به هم انداختن و گفتن....
بابا: میرم و اعالم انصراف می کنم. این بهترین تصمیمه.
انقدر سریع به سمت بابا چرخیدم که صدای مهره های گردنم رو شنیدم...
هانا: نهههههههه....!!چطور دلتون میاد این کارو با هاجون بکنین؟؟..من نمی تونم اجازه بدم آرزوی برادرم برباد بره..!
مامان: چکاری ازت بر میاد؟؟ هیچی..
سکوت کوتاهی برقرار شد..نگاهی بهشون انداختم...با رسیدن ایده ای به ذهنم، گفتم...
هانا: من به جاش میرم..