روزی روزگاری، قبل از اینکه زمان، اسم و رسمی برای خودش داشته باشه، جهان غرق در سکوت بود. ستاره ها هنوز جرقه نزده بودن، دریاها هنوز رؤیا نمیدیدن، و نیمهشب، هنوز به معنا نرسیده بود.
تا اینکه، اون نغمه و آواز، شنیده شد.
این آواز نه به انسان تعلق داشت، نه به ساز، و نه یک پرنده… بلکه از ژرفترین لایهی شب به گوش رسید. آوازِ نهنگی که با صداش، آسمون قیرگون رو بیدار کرد.
این صدا، دلِ آسمون رو پاره کرد. ستارهها از خواب پریدن. دریاها لرزیدن. و زمین، که سالها در حسرت یک صدا بود، بالاخره به آرامش رسید.
و درست در نیمه شب، هفت نور کوچولو، از بین شکاف آسمون پایین پریدن.
نه اونقدر درخشان که خورشید باشن، نه اونقدر خاموش که دیده نشن؛ فقط بودن که باشن، بهاندازهی «باور».
تمام هستی، آهسته، به دور اون هفت نقطه چرخید. «زمان» از چرخش اونها خلق شد. روز و شب از نفسشون شکل گرفت. و رنگ عجیبی، رنگی بین اشک و شوق، بین بودن و رفتن، رنگی که فقط با دل شنیده میشد، به آسمون معنای جدیدی داد.
بنفش.
اون نغمه و آواز، هنوز هست.
گاهی نیمهشب، وقتی که ساعت عدد صفر رو نشون میده، اگر خوب گوش کنی، از ته دل آسمون، صدای آواز نهنگی میاد که انگار داره دنیا رو به یاد عشقش صدا میزنه،
و هنوز، اون هفت تا نور کوچولو، شبهای بیستارهی ما را با بنفشِ خودشون روشن میکنن.
و ما…
دوازده ساله که کنار اون ها صدا نفس کشیدیم،
کنارشون راه رفتیم،
و توی دلمون، افسانهای رو حفظ کردیم که
باورش فقط از دلهایی برمیاد
که طعم بنفشِ نیمهشب رو چشیده باشن:)