خب میریم سراغ این مینی فن فیک که پوسترش واقعا جذبم کرد و احساس کنجکاویم رو تحریک کرد...
«من که میدونستم کارما هیچ وقت خوشحالیم رو تحمل نمیکنه چرا بهت وابسته شدم...؟»
این جمله واقعا جمله عجیبیه...
تا حدی باهاش موافقم و تا حدی باهاش مخالف...
مخالفم چون ممکنه خیلی ها مراقب رفتارشون با بقیه افراد باشن اما باز هم اون اتفاق غم انگیز براشون رخ بده...
در واقع میشه گفت این کارما نیست...
این امتحانی هستش که همه ماها در یک برهه زمانی باید تجربش کنیم...
و موافقم اگر شخص بازگو کننده این حرف گذشته تلخی داشته و عاشق شده...
در اون صورت میشه گفت قربانی شدن در این عشق تاوان همون کارمای گذشته هاست...
بگم که طرز نوشتار به صورت خاطرات رو خیلی دوست دارم...
در عین حال که دستت برای خیلی چیزها در بیان بسته است اما خاص بودن نوشتارش باعث جذب خواننده میشه...
اولین نوشته ای که اینطور خوندم «بابا لنگ دراز» یا همون جودی ابوت خودمونه اما به مرور داستانهای دیگه ای با این نوشتار دیدم و احساس میکنم تو هم خوب در رابطش جلو میری...
در واقع من در هنگام خوندن کار هر لحظه حسی به ذهنم میاد بیانش میکنم و الان اوایلش هستم و به مرور جلو میریم 😅💜
پرداختن به جزئیات کوچیک گاهی اوقات خیلی خیلی زیاد و بیشتر از تصورمون روی متن و تاثیر گذاری جمله تاثیر میذاره...
برای مثال جمله «اون روز من تنها شارژرم رو جا نذاشتم»...
این جمله کوچیک که یک جمله خبریه که شاید یا بهتره بگم اصلا در روند داستان تاثیری نداره به حساب میاد اما اگر در کنار جمله بعدی که خبر از جا گذاشتن قلب سئوک جین پیش هوسوک میده باعث تاثیر گذاری بیشتر میشه...
من همیشه میگم این توجه به جزئیات نبوغ و توجه نویسنده رو نشون میده و من واقعا دوستش دارم...
شروع بخش Start و تلاش جین در اعتراف نکردن و در آخر اعترافش خبر از تفکر اون میده و میتونم به خوبی اون حس دوگانگی رو حتی در هنگام تفکرش که داشته این نوشته ها رو مینوشته ببینم...
اونقدر این احساس شدید بوده که حتی روی کاغذ هم نوشته شده...
عجیبه که حس میکنم حتی چند تا کاغذ از دقتل خاطرات سئوک جین بابت این موضوع پاره شده و هدر رفته؟؟؟
«ما کلی مسخره بازی درمیاوردیم و اون منو میخندوند.اما الان ما فقط کارایی میکنیم که تو فیکشنا هستن.»
این بخش از جملت واقعا به معنای واقعی خیلی برام جالب توجه بود...
شاید اونقدر جالب توجه که اگر اجازه بدی بخوام یک داستان با همین عنوان بنویسم...
واقعا درسته...
من دارم داستان دو تا پسر 16 ساله رو میخونم و دو روز پیش 21 سالگیم رو به اتمام رسوندم و واقعا میفهمم این احساسات نوجوانانه رو...
اما شاید جالبه که دلیلی براش ندارم...
با اینکه ازش گذر و تجربش کردم...
انگار میخوای ثابت کنی بزرگ شدی اما در همین راه بچه گانه رفتار میکنی و چند سال بعد به اون رفتارهای فیکشن وارانت قهقهه میزنی و حسرت میخوری که چرا اون روزها اونطور گذشت...
اما کی میدونه؟؟؟
شاید همین دراما ساختنها واقعا به بزرگ شدنمون کمک میکنه...
حساسیت درونی ما در اون سن اونقدر زیاده که هر چیزی برامون بزرگترین اتفاق بزرگ به نظر میاد...
شبیه به یک پرنده ای که میخواد پرواز یاد بگیره ؟ ثابت کنه بلده اما با هر اتفاقی قلبش به درد میاد...
و وقتی به اوج قدرت رسیدی و پرواز کردن رو یاد گرفتی با رد شدن از جوجه ای که به تازگی میخواد این کار رو یاد بگیره با دیدن اشکهاش لبخند میزنی...
و با خودت فکر میکنی که واقعا اون اشکها و دل شکستگی ها در اون دوران علتش چی بود...
و واقعا در درون خودت اعتراف میکنی که آره من بچه بودم و تنها تظاهر میکردم بزرگ شدم
و اینکه همه چیز با اعتراف خراب میشه...
آره...
قبولش دارم...
به طرز عجیبی حتی باورش دارم...
دوستی زیباتره...
عشق برای نوجوونها تعریف نمیشه...
در واقع تعریف میشه اما عملی نمیشه...
اعتراف در اون دوران حسرت زیبایی های دوستی رو تا تهش در قلبت باقی میذاره...
ما انگار اعتراف می کنیم تا خودمون رو نجات بدیم...
فرار کنیم...
از بار سنگین اون احساس...
اما بیا صادق باشیم که فوران هورمونهامون در اون دوران بی ربط به این موضوع نیست...
راستش رو بخوای من بخش سد اند داستانت رو بهش هپی اند و واقع گرانش میدونم...
از پایان سد اند لذت بردم جون به زندگی حقیقی شبیه تره...
مخصوصا در اون بخش از اعتراف هوسوک به استریت شدنش...
این نشون از بزرگ شدن میده...
و میخوام به سئوک جین داستان هم بگم اون هم به مرور بزرگ میشه و اون رفاقت زیبا ادامه پیدا میکنه...
ممنونم بابت داستان فوق العادت...
مینی فن فیکشن all the lies that I always told you من رو غرق در دوران دبیرستان و 16 سالگیم کرد و ممنونم بابت یادآوری دوره ای که سعی داشتم بال زدن رو یاد بگیرم
امیدوارم با نظرم تا حد زیادی خستگیت رو به در برده باشم بانی عزیزم...
موفق باشی و مثل هر بار به همه نویسنده های این سایت بهت میگم نوشتن رو رها نکن 💜💜💜
RM. kiute.ARMY
پوسترش باعث میشه به این فکر کنم میشه باهاش ازدواج کرد:">
نویسنده