انقدر حرف دارم که حتی نمیدونم ازکجا شروع کنم!
بالاخره تموم شد!
میتونم بگم به معنای واقعی ازجمله داستان هایی بود که من واقعا نمیتونستم اتفاقات بعدشو پیش بینی کنم! شاید چیزای کوچیکو، ولی حتی ۰/۰۰۰۱ درصد هم انتظار این پایانو نداشتم!
به معنای واقعی کلمه این فیکشن دور از کلیشه بود!
بزار یکم یکم برم جلو...
اول از همه راجع به خود شخصیتا که طبق گفته خودت هم واقعا دور از کلیشه بودن! متاسفانه یسری کلیشه بین تمام نویسنده ها جا افتاده که ول کنش نیستن! جیمین همیشه یه پسر آروم و خجالتی و کیوت خوردنیه اما اینجا یه آدم نسبتا جدی و بالغ بود. یونگی که اصن اگه شخصیتش تو فیکشنا چیزی غیر از یه افسرده سرد خشن و جدی ضدحال و دائم الپوکرفیس که فاک از دهنش نمیوفته نباشه انگار شما توهین کردی به صنعت فیکشن نویسی! انقدر یونگی رو اینجوری تو فیکاشون نوشتن که علنن تبدیل به یه...کلمش نمیاد...یه چیزی که همیشه باید همین باشه و غیرقابل تغییره...آره..تبدیل به یه همچین چیزی شده... جوری که خود منم وقتی یونگی وارد داستان شد منتظر صورت پوکرفیس و لحن سردش بودم اما وقتی دیدم چه قدر مهربون و گوگولیه حتی منی که مخالف صددرصد کلیشه هام تعجب کردم و اینجوری بودم که...حاجی این واقعا یونگیه؟! جونگکوک هم که کلا دوتا حالت بیشتر نداره، یا یه ددی خشن و سرده یا یه باتم مظلوم کیوت...اما این جونگکوکی که اینجا بود با هردوی اینا متفاوت بود...آدمی که فکر میکنه بخاطر اینکه سنش بالا رفته مستقل و بالغه و خودش تنهایی میتونه تصمیم بگیره اما نهایتا مثل به پسربچه همیشه نیاز داره یه نفر پیشش باشه...هوسوک تقریبا مثل همیشه ش بود اما قسمت باحالش این بود که همه میدونیم هوسوک بین اعضا تقریبا از همه مرتب تر و تمیزتره ولی تو فیک همیشه خونش شلخته و درهم برهم بود 🥲
دومین چیزی که خیلی خیلی توجهمو جلب کرد سن شخصیتا بود. متاسفانه یه چیز دیگه بدی که بین نویسنده ها به اشتباه جا افتاده اینه که فکر میکنن مثلا کسر شان یا یه همچین چیزیه اگه سن شخصیتاشون بالای ۳۰ باشه :| حتی اگه قرارم باشه اینجوری باشه نهایت تاپشون ۳۰ سالشه بعد باتمه ۱۸ تا ۲۳ :| ولی تو این فیک اکثرا بالای ۳۰ و حتی بعضی ۴۰ روداشتن و این خیلی برام باحال بود و بااینکه چیزی بود که واقعا دلم میخواست مثلشو بخونم، چون تاحالا همچین چیزی ندیده بودم برام عجیب بود چون بالاترم گفتم، انقدر رو کلیشه های اشتباه تاکید دارن که تو مغز منوبقیه هم همونجوری جا میوفته و هرچیزی غیر اون برامون عجیب و نامعقول به نظر میاد...
سن بالای شخصیتا نشون دهنده این بود که شاید همشون ظاهرا آدمای بالغ و مستقلین اما جیمین نیاز داشت گریه کنه تا خالی شه، جونگکوک با اون سنش انگار اصلا مسئولیت پذیری رو بلد نبود و هنوز نیاز داشت یه نفر مث مادر یا پدر یا اصن یه نفر مث جیمین تو زندگیش باشه تا تو همهههه چی راهنماییش کنه و...من با جزییات نمیدونم تو گذشتش چی گذشته پس نمیتونمم صددرصد بگم اینا تقصیر خودشه :)، نامجین باوجود تقریبا ۴۰ سال سن تازه میخواستن ازدواج کنن و هرکی گفته نمیشه بیارینش من...چیز، منطقی باهاش حرف میزنم ☺️، یونگی انقدر آدم احساساتی و شکننده ای بود که حقیقتا از ریکشن و حرفای کاراکترا میترسیدم که یه وقت برنجوننش 🥺😂 و هوسوکم با وجود تقریبا همون حدودای ۴۰ سال دقیقا مثل یه پسر ۲۰ ساله عاشق جیمین بود و بهش عشق میورزید!
مورد بعدی گذشته یونگیه، که حقیقتا با داستانش واقعا حس کردم دلم شکست! :) بعد اون همه سال هنوز داشت به آدم مرموز گذشتش فکر میکرد که هوسوک وارد زندگیش شد اما بعد دوباره عاشق شدنش، دوباره از دستش داد! هرچند نمیتونم انکار کنم که تقصیر خودشم بود، حتی خود جیمینم اگه زودتر از اونا کاری نکرده بود منتظر حرکتی از سمت یونگی بود و این خودش بود که کاری نکرد! اما با اینحال حقش این نبود :) اینکه مجبوره تا آخر عمرش کسی که عاشقشه رو دوستش خطاب کنه...
مورد بعدی، قضیه تج🐢اوز ته به کوک که گاااااااد! به معنای واقعی ازت ممنونم که برای اولین بار به این قضیه فاکی اشاره کردی که «آدم سالم عاشق مت🐢جاوزش نمیشه!»
یعنی روزی که این فندوم لعنت شده این جمله رو بفهمه من کل شهرمونو شیرینی میدم! باور کنین تج🐢اوز نه رنگی رنگی و اکلیلیه و نه درد به لذت تبدیل میشه! اصن میدونین تج🐢اوز چیه؟!
همین الان تو همین سایت حداقل ۱۰ فیک با همین مظمون هست که یارو باتمه تهش عاشق متج🐢اوزش میشه! نمیدونم چی تج🐢اوز انقدر براشون جذابه که اینهمه ازش به خوبی مینویسن و عادی و لذتبخش نشونش میدن...
لازم به ذکره به این نکته هم اشاره کنم که جذابیت متج🐢اوز تاثیری در اصل قضیه نداره و صورت مسئله رو پاک نمیکنه؟! عاه بیخیالش...
مورد بعدی، از تهِ اعماق قلبم ازت ممنونم که آخر داستان از یه کلیشه دیگه جلوگیری کردی و کاپل نهایی داستان رو تهکوک و یونمین نکردی! الان علنن این دوتا کاپل هم تبدیل به کلیشه های فن فیکشن نویسی شدن و گویا از دید نویسنده ها کاپلی به جز این دوتا و البته نامجین وجود نداره یونو؟! خیلی خوب بود که به یه کاپلی پرداختی که میشه گفت جزو کاپلای فرعیه اما همین هوپمین لعنتی قلب منو لمس میکنن و هیچی فیک ازشون نیست ಥ‿ಥ
مورد بعد اینکه، نمیدونم منطقیه یا نه اما من به جای مینه رزی و به جای سورا لیسا رو تصور کردم 🥲 خداوکیلی کاراکتر خواهر جیمین رزی رو میطلبید. سورا هم...عاقا خب چیکار کنم تا حرف جونگکوک و یه دختر میشه لیسا میاد تو ذهنم 😂 خدایی بدون تعصب نگاه کنین فرندشیپ لیزکوک خیلی قشنگه ༎ຶ‿༎ຶ
و قسمت جالبش میدونی چیه؟! آخر داستان سورا از مینه خوشش اومده بود دیگه نه؟! خب اینجوری کاپلشون چهلیسا شد و منم دقیقا چهلیسا شیپرم 🥲🤌🏻
مورد بعد اینکه، من حتی وقتی هوسوک به جیمین گفت سورا رو درحال حرف زدن با تهیونگ دیده با خودم فکر نکردم که شاید سورا رو ته فرستاده باشه :|
اولش که فکر کردم از این هر🐢زه هاس که هرشب به یکی میچسبه و بعدم ازشون اخاذی میکنه...یعنی وقتی فهمیدم جونگکوکه خر خونه رو زده به نام سورا هرلحظه داستان منتظر این بودم که زنگ بزنه جیمین و بگه سورا میخواد ازش طلاق بگیره و به بهونه اینکه اونجا خونه خودشه انداختتش بیرون...
تا اینکه فهمیدم حامله شده و تعجب کردم و گفتم شاید واقعا قصدش زندگی بوده ولی با یه آدم پولدار و با این بچه هم میخواد جای پای خودشو سفت کنه...
ولی من حتی تا قبل اینکه واقعیت سورا رو بفهمم هم با اینکه خیلی بخاطر رفتاراش حرص خوردم اما هیچوقت اونقدر ازش بدم نیومد چون انگار با تموم حدسایی که دربارش داشتم ته دلم میدونستم بی گناهه و واقعا هم بود :) واقعا سورا هم به نوع خودش قهرمان بود!
راستش، من انتظار داشتم آخر داستان جیکوک بازم بهم برسن، حتی وقتی جیکوک جلوی در داشتن همو میبوسیدن هرلحظه منتظر نرم شدن جیمین بودم، هوسوک کم کم عاشق یونگی بشه، کوک بتونه ته رو ببخشه و حتی لحظه ای که سورا مینه رو بوسید گفتم کاش اون دوتا هم برن باهم که فقط چندثانیه طول کشید و بعدش دیگه سورایی وجود نداشت :)
ولی داستان از اون چیزی که همیشه کردن تو ذهنمون منطقی تر پیش رفت..! هیچکس، هرچقدرم عاشق نمیتونه خیانت معشوقشو ببخشه مگه اینکه به معنای واقعی دیوونه طرف باشه، آدم سالم نه عاشق مت🐢جاوزش میشه و نه میتونه ببخشتش، تا وقتی اقدامی نکنین کراشتون قرار نیست از تو هوا بفهمه دوسش دارین و احتمالا وقتی راستی راستی رفت با یه نفر دیگه قراره به خودتون بیاین و تا آخر عمرتون ببینین داره به عنوان دوستش صداتون میکنه و شماهم احتمالا حسرت فقط یه بوسه ازش به دلتون میمونه! :)
فکر کنم تنها کسایی که تو این داستان یه پایان خوب و شاد داشتن نامجین بودن :)
اما باز خوشحالم جیمین و هوسوک پشت جونگکوکو خالی نکردن و برای بزرگ کردن بچه هاهم که شده پیشش موندن!
یه چیز دیگه که خیلی دوست داشتم بهش اشاره کنم، اینه که راستش وقتی نیلی رو میدیدم یاد خودم میوفتادم! منم خودم مامان بابام تو سن کمم جدا شدن که خب خوشبختانه و متاسفانه دلیلشون متفاوت بود..
البته من یکم سنم بیشتر بود، حدود ۷،۸ سالم بود و تقریبا درک بیشتری نسبت به اطرافم داشتم و...فقط خواستم بگم به عنوان کسی که خودش دختره و تو سن تقریبا کم جدایی مادر پدرشو دیده نیلی رو یجورایی درک میکنم ولی باز خوشبختانه من درکم بیشتر بود و بیشتر میفهمیدم داره چه اتفاقی میوفته...
گفتی شخصیت موردعلاقمون رو بگیم و راستش من کلی فکر کردم اما واقعا کسی به ذهنم نرسید. من تمام شخصیتا رو به نحوی دوست داشتم و باهاشون ارتباط برقرار میکردم اما اگه بخوام یه نفرو بگم که میشه گفت خیلی خاص تر از بقیه دوسش دارم یونگیه :) راستش واقعا به نظرم حق یونگی این نبود! بعد از چیزی که تو گذشتش از دست داده بود، حقش بود که دوباره عشقو به دست بیاره اما بازم انکار نمیکنم که کمی هم بخاطر سهل انگاری خودش بود اما من تو اینم بهش حق میدم، اون فقط میترسید! :) بعد از یونگیم میتونم بگم مینه، چون رزی واقعا هم شبیه فرشته هاست اونم با موهای بلوند و لباسای سفیدش 👀 و اینکه انقدر دور و بریاشو دوست داشت و بهشون عشق میورزید! هیچ جای کامنتم نتونستم به مینه اشاره کنم و گفتم شاید اینجا بشه! ولی هیچوقت نتونستم اون ۲۴ ساعته نگران بودنشو درک کنم! شاید بخاطر اینکه خودم آدم نسبتا بیخیالیم و کلا یه یونگی درون دارم که هرچی میشه میگه به تخ🐢مم 😂
تهیونگ هم، خیلی شخصیت خاصی بود برام! باوجود تمام عوضی بازیاش واقعا حقش این نبود! یجورایی انگار همون دور و بریایی که آرزوی مرگشو میکردن باعث شدن به این روز بیوفته! خیلی دلم واسه این تهیونگ سوخت :)))
چندتا قسمت داستان بود که هیچ بهونه ای برای اشاره بهشون پیدا نکردم اما حس کردم اگه نگمشون نظرم کامل نیست! فقط خواستم بگم قسمتاییه که دوسشون داشتم و برام تاثیرگذار بود...
اینکه جونگکوک از یه جایی به بعد دیگه با سورا بحث نمیکرد و با یه لبخند از کنارش رد میشد...
اینکه علنن از عرش به فرش رسید! (درست گفتمش؟!) همه چیزی که داشت رو بدون اینکه خودش بفهمه با دستای خودش دور ریخت...شغلش، همسرش، مادرش، کسایی که دوسش داشتن و...
یکی دیگه هم جایی که جونگکوک رفت پیش تهیونگ و بهش گفت من چرا نمیتونم عاشقت شم؟! و بعدشم بهش گفت گل نیلوفرتو پرپر کردم :)
قسمتی که تهیونگ برای اولین بار نیلی رو دید و بهش گفت دخترم! چقدر اون روز به خودش رسیده بود و سعی کرده بود خوب به نظر بیاد :)
و اگه به قسمتی که جونگکوک برای مرگ تهیونگ گریه میکرد اشاره نکنم که اصن کافرم! :) این همون آدمی بود که میگفت روز مرگ تهیونگ جشن میگیره! :))
ماریا خیلی شخصیت تاثیرگذاری بود برام و وقتی مرد اینجوری بودم که...ودف؟! واقعا حق جونگکوک نبود مامانشو اینجوری از دست بده! حتی بااینکه تقصیر خودش بود...
دوتا سکانس هم بودن که من خیییلیی دوسشون داشتم و دلم نیومد به اینام اشاره نکنم... 😂
یکی اونجا که جیکوک بخاطر رییسشون رفتن سر قرار کاری و تمام زورشونو زدن بد به نظر بیان بعد جیمین میگفت من موهامو تافت زدم که صاف شه نه بخاطر اینکه لج تو رو دربیارما جونگکوکم میگفت منم این ادکلنه رو زدم فقط بخاطر بوش نه بخاطر اینکه حرص تو بیاد بعدم با تافت و ادکلن افتادن به جون هم تهشم از رستوران انداختنشون بیرون 😭😂
یکیم اونجا که هوسوک رفته بود دعوا با تهیونگ برا اینکه موهاشو بکنه بعد بهونه دعواش این بود که تو اون روز به جیمین بد نگاه کردی 🥺😂
لازم به ذکره اینم بگم که قلمت خیلی خیلی پیشرفت کرده و بهتر شده! آلرِدی خوب بود ولی کاملا معلومه نسبت به قبل پیشرفت کردی! :)
و نهایتا، ازت ممنونم بابت فیک قشنگت، بابت دور از کلیشه بودنش، بابت پایان منطقیش (و درعین حال میشه گفت کمی ناراحت کننده)، بابت وقتی که براش گذاشتی و ممنونم از ددی که زحمت پوستر و ایناشو کشیده! 💜💛
(*حاجی پوستر و پی دی افش با ددی بوده دیگه نه؟! 😂 یا دارم اشتباه میکنم؟ ಥ‿ಥ)
امیدوارم بازم کارای خفن تو سایت ازت ببینم! 💞
خسته نباشییی 💖
RM. kiute.ARMY
*با تخمه خوردن سر تکان داده و دکمه ی تایید را میزنم
*ای جااااااااان دوغ با طمع نوشابههههههه!!
بله کار منه😂
شما هم خسته نباشی*^*