✤FULL✤
نویسنده | light |
کاپل اصلی | نامته |
کاپل فرعی | هوپمین . یونکوک |
ژانر | انگست. رمنس . درام . فراموشی . تراژدی . سد اند |
محدودیت سنی | 15+ |
تعداد صفحات | 137 |
خلاصه داستان:
مثل همیشه حرفاش نیش داشتو قلب نامجونو به درد میورد.
+اره حق با توعه اما این تا قبل از این بودکه..
-که چی؟؟ عاشقم بشی؟؟
+تهیونگ میشه انقدر با نفرت باهام صحبت نکنی؟؟
تهیونگ شیشه رو پایین داد: نه نمیشه! من عادت کردم به...
+بذار اینبار من ادامه جملتو بگم!..به اینکه اونایی که دوسِت دارنو عذاب بدی؟؟ پس فرق تو با من چیه؟؟
حق با نامجون بود.
پس حالا هیچ فرقی بین اون دو نفر بود.
اینبار نوبت نامجون بود که از پدرش نه، بلکه از خودش دفاع کنه!
+حق با توعه از 5 سالگی مجبور به چه کار هایی که نشدی...اونموقع که بچه های هم سن تو مدرسه میرفتن، تو توی کمپ در حال آموزش برای کشتن و ورزش رزمی بودی...اون موقع که هم سن های تو توی نوجوونی دوست پیدا می کردنو یاد می گرفتن مهربون باشن تو کلت تو دستات گرفتی و بهت یاد دادن که به کسی اعتماد نکنی اونموقع که می تونستی بری دانشگاه و دوست دختر پیدا کنی و با دوستات هر اخر هفته پارتی باشی داشتی توی افغانستان و عراق هم نوع های خودتو می کشتی!...تو عادی نیستی می فهمم؛ می فهمم که همش تقصیر پدرم بود می فهمم که همش برای زیاده خواهی اون بود می فهمم که تو تمام وجودت یه زندگی عادی نداشته می فهممت اما تهیونگ منو ببین! من کیم نامجونم نه کیم سونگهیون...من پدرم نیستم. الان یک سال از مرگش میگذره و تازه یک سال هست که من جای اونو گرفتم...دارم سازمان رو یه جای بهتر می کنم یه جای مرفح تر می خوام به وصیت همون مرتیکه فاکی که تو ازش نفرت داری عمل کنمو سیستمشو از اول بسازم...خودش دیر فهمید که با این سیستمی که کنار هم چیده نه تنها امثال تو بلکه پسر خودش رو هم از بین برده پس از من خواست از اول بسازمش اما با قوانین متفاوت می فهمی؟؟...حتی اون از من خواست که به یه نفر خدمات ویژه بدم اون یه نفر کی بود؟؟ تو! کیم تهیونگ...شاید اگه ازم نمی خواست نه تو و نه من توی این هزار تو گیر نمی کردیم!
انقدر توی حرفاش و فریادهاش گم شده بود که نفهمید داره تهیونگو به خارج از شهر میبره جایی که همیشه نا خودآگاه به سمتش کشیده میشد: قبرستون!
یک آن فقط روشو بر گردوند و به قیافه بهت زده تهیونگ خیره شد.
-آقا...آقا سرم داد نکش! تو..کی هستی؟؟
فشار عصبی باز به تهیونگ دست داد و دوباره همون تراژدی همیشگی؛ اون دچار فراموشی ناگهانی شده بود.
نامجون با شنیدن این جمله پاهاشو محکم روی ترمز فشرد.
به تهیونگی که چشماش اماده گریه بودن خیره شد.
+من...من متاسفم تهیونگ ببخشید که...
دستاشو برد تا صورت تهیونگو قاب بگیره اما تهیونگ دستاشو پس زد.