یکی بود یکی نبود،
نه شب بود و نه روز،
نه زمین بود نه آسمون،
نه بهشت بود و نه جهنم،
اما خدا تصمیم گرفت همه ی این "نبودن" ها رو با "بودن" پر کنه.
خدا از روح خودش توی آب دمید، خواستار خلقت نور شد و از برخورد یه شبنم تنها و یه اخگر تابناک، زمین رو به وجود آورد.
کره ی زمین مثل یه نوزاد خواب آلود بود.
اما خدا روحِ خورشید مادر رو بیدار کرد تا پایین بیاد و نوزادش رو بیدار کنه.
مادر، همه چیز رو زنده کرد.
کوه، جنگل، دریا، خاک، ابر، باد
خورشیدِ مادر، دو بوسه به آسمون فرستاد و از عشقِ بوسه هاش شب و ماه رو به وجود آورد.
شب و ماه از همون گهواره ی خلقت با عشق زاده شدن و بند دلشون وصل بهم شد.
مادر، خورشیدِ خالق بعد از خدای احد و واحد، از شدت عشق ماه و شب لبخند عمیقی زد و هفت قطره اشک شوق ریخت.
قطره های اشک مادر قِل خوردن و تا جایی رسیدن که قلبِ جوشان هفت دریا رو به وجود آوردن.
قلب جوشان اون هفت دریا، مروارید های بنفشی بودن که داخل صدف خوابیده بودن....
مادر وقتی از بیدار شدن زمینِ نوزاد مطمئن شد، آخرین نگاه مهربونش رو به قلب جوشانِ صدف نمای دریا ها انداخت.
قبل از رفتنش وصیت کرد:
"هروقت زمینِ من تنها و غم زده بود، به حق عشق و زندگی، به حق آسمون گرگ و میش بنفش که از عشق آب و آتش به وجود اومد، هفت مروارید بشن هفت بَشَر بانیِ عشق و زندگی، بانیِ عشق بنفشِ آب و آتش، عشقِ خالق هستی"
نمیدونم،
شاید وصیتش بالاخره جواب داده...
و ما ده ساله که هفت تا بانیِ بنفش عشق و زندگی رو داریم:)
از دهمین سالگرد تا دهمین ابدیتشون مبارک💜