های ددی.
از همین اول بگم که،عمیقاً خجالت میکشم.
متاسفم.مدت زیادی نبودم.توجیه نمیکنم.بهانه هم ندارم حقیقتاً.فقط عمیقاً متاسفم و امیدوارم درک کنی.
بعد از سالگرد خانواده ام،به طرز عجیبی به هم ریخته شدم؛نه مثل اون اوایل،اینبار نمیتونستم باور کنم یه سال گذشته.
غیر قابل باور بود.یه سال.مدت کمی نیست.
به زمان احتیاج داشتم.که فکر نکنم.فرار کردن جواب نیست،اما برای من بهترین انتخاب ممکن بود.
یه مدت رابطه ام با مونا توی خلا خاصی فرو رفته بود،و جفتمون اوضاع خوبی نداشتیم.(بعد از من میاد حرف میزنه.)
تقریباً با هم کات کرده بودیم.اما اینبار واقعاً اتفاق خاصی نیوفتاد تا به خودمون بیایم.
حقیقتاً احساس میکردم زنجیر گذشته دوباره دور گردنمه و میدونستم فرقی با دفعه قبل نداره.کسایی و
رو از دست دادم.و بعد از یه سال داشتم از دست میدادم.دوباره.
مدت زیادی فکر کردم.به خلایی که وجودم رو پر کرده.چاله بزرگی که توی قلبم ایجاد شده و نمیتونم حتی عمقش رو بفهمم تا به پر کردنش فکر کنم.
حتی احساس میکردم هر بار که "قدیم" هارو مرور میکردم عمیق تر میشه.
یه جایی خوندم
"خاطرات تنها چیزایی هستن که موندگارن.تنها چیزایی که واقعاً داریم.اما این به این معنی نیست که خودمون رو باهاشون غرق کنیم.تا یه جایی تجربه کسب میکنیم.
بعدش،فقط بیشتر و بیشتر روحمون رو تو گذشته قفل و زنجیر میکنیم.."
واقعاً اتفاق خاصی نیوفتاد.فقط خیلی یهویی جفتمون به این نتیجه رسیدیم.و همه چیز رو به بهتر شدن رفت.
قصد داشتم زودتر بیام.اما سایتو بسته بودین.و خب همین هم باعث شد به طرز دیوانه واری نگران بشم.
نگران تو و مونی بودم،اما بیشتر نگران آینده ای بودم که اگه تو توش نباشی چه اتفاقی براش میوفته.
به خودم اومدم.تلنگر بود.بودنت عالیه،و همین باعث شد وقتی حتی تصور کنم دیگه نیستی،از "از دست دادن" دوباره بترسم.
و سعی کنم سواستفاده کنم.از هر لحظه ای که دیگران دارم.
دیگه زود به زود میام پیشت ددی.
امیدوارم هر چی که بهت گذشته،به بهترین روش بتونی هندلش کنی و همه چیز راحت تر بشه.بهتر بشه.
اما تا اون موقع،ما ها هستیم.همه ی ماها توی این وبسایت منتظرت هستیم.
میتونی رو ما حساب کنی.همونجوری که ما همیشه روت حساب میکنیم.
و دوباره میگم،ببخشید به خاطر غیبت طولانی مدتم.
خب..
دیگه نوبت موناعه...
های هیونگ..
منو که یادته؟
خب با عرض معذرت و خجالت فرااوانننن ببخشید که اینقدر دیر اومدیم..طوری که آخرین باری که اومدیم یادمون رفته..
خب این چند وفت هردومون درگیر بودیم.من درگیر کنکور(تف تو روش) و بورا درگیر تیزهوشان.
اما خب بد نیست آدم به مدت به خودش استراحت بده.
بورا خوبه.
برای سالگرد خانواده اش اوضاع سخت بود و از من و امیر فقط درک کردنش بر می اومد.
و الان هم طوری شب و روز در حال درس خوندنه که فاک..گاهی اوقات حس میکنم داره با کتاباش بهم خیانت میکنه.
اما در کل.سعی میکنه خوب باشه.
من تازه میفهمم چی کشیده؛حقیقتش قبلا نمیفهمیدمش،اما حالا،یه طوری میتونم خودمو جاش بزارم و فقط بخش کوچیکی از چیزی که تجربه کرده بود رو با تصوات خودم حس کنم.اون دختر قویه ایه.
منم خوبم.
من تا حالا چیزی راجب خودم بهت نگفته بودم.
اما با توجه به رابطه تو و بورا،به این فکر افتادم که گاهی حرف زدن با کسایی که باهاشون چشم تو چشم نمیشی میتونه راه حل مناسبی باشه.
خب پدر و مادر من از وقتی یادم میاد با هم کنار نمیومدن و مامانم برگشت خونه بابابزرگم(رفت خونه باباش) و خب...دیگه رسماً هیچی.پدر مادری نداشتم.
بابام کاری باهام نداشت.هیچوقت.
تقریبا از ۱۶ سالگی کلاس هام هم خودم میرفتم و بابام اهمیتی نمیداد.صرفاً در حد نقش سرپرست بود.
من مدت زیادی داغون بودم.تا دیروقت بیرون بودم.سیگار میکشیدم.
با اینکه فقط ۱۶ سالم بود.و واقعا هم جواب میداد.ریه ام میسوخت.و بعدش همه چیز راحت تر میشد.چون همه چی محو میشد.سیگار راه فرارم بود.راه فراموش کردن.
رفتن مادرم.بی اهمیتی پدرم.و اوضاع روحی داغون خودم باعث شد از زندگیم عقب بکشم.
و فقط برم سمت رقص.
اوایلش،فقط تا حد مرگ خودمو خسته میکردم تا دیگه سمت سیگار نرم و بتونم از خستگی تقریبا بمیرم!
اما بعد از همون مدت،دنیام شد.خونه ام شد.راه فرارم شد...در واقع،راه آزادیم شد.
از همه چی.از بابام.از مامانم.از حسرت هایی که همیشه باهام بودن.از چیزهایی که از دست دادم.
نمیتونستم برگردم خونه.اونجا خونه ی من بود و اون آدما خانواده ام.و اون اولین باری بود که احساس کردم به یه جایی تعلق دارم.که اون آدما برام اهمیت قائلن.که منو ارزشمند میدونن.
این حس عالی بود.
و بعدش.بورا اومد.
تا یه مدت،من فقط به دختری نگاه میکردم که تمام تلاشش رو میکنه تا بدنش رو با حرکات مچ کنه.میتونست.حقیقتاً،خیلی بیشتر از تونستن بود،اون عالی بود؛اما بعدش به قفسه سینه اش مشت میزد و همزمان که تلاش میکرد نفس بکشه،به اسپری آسمش چنگ میزد.
دیدن وضعیت بورا،باعث شد مدت زیادی فکر کنم.و حداقل از اینکه با تمام مشکلاتی که تجربه کردم،بدنم سالم بوده و هست تشکر کنم.
اون واقعا دختر قوی ایه.
نگاهم روش قفل میشد.نمیخوام بگم عشق در نگاه اول،فقط اون بیش از حد خیره کننده بود.
و نمیتونستم دست از فکر کردن بهش وردارم.
بعد از یه مدت،همه چیز مثل یه بازیه مسخره بود.
با تمام وجودت حس کنی یکی تمام مدت بهت فکر میکنه و در تمام حالت های ممکن بهت خیره میشه.
خب.اعتراف میکنم..من ظاهر جذابی دارم.نمیشه گفت تامبویم.صرفاً چون زیاد از موی بلند خوشم نمیاد کوتاهشون کردم،و جلوی آینه به این نتیجه رسیدم که ریختنشون تو صورتم بهترین گزینه اس.
و کمی چاشنی هم استایل "تامبویانه" و رفتار نسبتاً سرد-فقط به خاطر اینکه دوست ندارم با غریبه ها گرم بگیرم-،خب همه روم کراش میزدن.به حس کردن نگاه های زیادی روی خودم عادت دارم.(در صورتی که واقعاً بچه پاکیم.فقط ظاهرم غلط اندازه.)
اما این یکی فرق داشت.عمیق بود.مرموز و دردناک بود.
در واقع،میتونستم حس کنم دارم یکی رو زجر میدم،ولی انگار طرف مازوخیسم داره.
و وقتی امیر اومد و بهم گفت،همه چیز منطقی به نظر اومد.اون بازیگر خوبیه.
چیز زیادی راجبش نمیدونستم،اما میتونستم بفهمم که آسیب دیده،شکننده و خسته اس.ولی همچنان قویه.زخم خورده،ولی میخواد به هرچیزی که داره چنگ بزنه.
تبدیل به قهرمانم شده بود.مطمعنم میدونی قهرمانا ضعف هاشونو میپذیرن و سعی میکنن حلشون کنن.
من هیچوقت از خانواده ام برای کسی نگفته بودم.ترسو،و ضعیف بودم.و دقیقاً تا لحظه ای که پامو میزاشتم تو خونه،سعی میکردم از همه چیز فرار کنم.
اما با دیدن بورا،فقط تونستم به یه چیز فکر کنم.
فرصت.برای "بهتر شدن".برای جفتمون.
پس با خودم کلنجار رفتم.خودمو به صورت درونی کتک زدم و از همه خواستم منو باهاش تنها بزارن.
و بهش گفتم.هر چیزی که باید رو.
عشق رو احساس نکرده بودم.بهش دروغ نگفتم.
گفتم به جفتمون فرصت بدیم.برای "گذشتن" و بعدش "بهتر شدن".
بهش گفتم اوضاعمون ممکنه موقتی باشه و یه روزی شاید جدا شیم.
گفتم ممکنه جفتمون عوض شیم.
اما خب،بهش اینم گفتم که ممکنه برعکس همه شون اتفاق بیوفته.
و با گذشت حدود ۶ ماه،احساس میکنم دارم "عشق" رو احساس میکنم.
حس عجیبیه هیونگ.توصیفش دقیق نیست.
آهنگ خفته از اسمیتز رو شنیدی؟
توصیفش اینطوریه که:
"داری به اون آهنگ گوش میدی،و هوا هم خیلی برای پیاده روی خوبه.داری بین برگ های پاییزی راه میری،و برف میباره.
خاطرات به مغزت هجوم میارن،و تو یه جفت چشم میبینی،آشنا،ولی غریبه ان.
و بعد اون یه جفت چشمو جلو صورتت میبینی،و حس میکنی تو یه روز بهاری،داری بین برگ های پاییزی میدوئی و برف بازی میکنی.با یه شخص خاص.
اتفاق اتفادنش یه همچنین چیزیه..و خودش یه همچنین چیزی:
"حس ساده و زیباییه.
هیچ چیز خاص و متفاوتی نداره.دردناک نیست.
فقط خاصه...
و ساده اس.
اولش یهویی نمیاد.
ولی یهویی میاد.
معلمت میشه.امتحان نمیگیره.
امتحان هاش سختن.دردناکن."
و همینه.کل چیزی که بورا بهم میده.تازگی متوجه ش شدم.
احساساتم پیچیده ولی لذت بخشن.
بهم امید میدن.بهم حس "زندگی" میدن.حس "دوست داشتن".
و این فقط لذت بخشه..
هیونگی..دوباره میایم پیشت.
تو آدم عزیزی هستی.دوست نداریم لز دستت بدیم.
و قطعا خیلی های دیگه هم نمیخوان.حداقل بچه های خودت.
مواظبت کن.از هرچیزی که وجودت رو شکل میده و بهمون نشون میده چه قدر آدم ارزشمتدی هستی.
سارانگههههههههههههه..(به یاد "قدیم" ها)