بخشهایی از این نظر که با * مشخص شده، توسط مدیر سایت حذف شده است
حس میکنم واقعا به اعتقاداتم ت*اوز شده
با اینکه آدم مذهبی نیستم با جونگکوک به یه فرد متعصب تبدیل شدم و بعد به عمق بی تفاوتی رفتم... انگار تهیونگ با روح منم بازی کرده
اولش با تهیونگ موافق بودم، بنظرم حرفاش درست بود. بعد هرچی جلوتر رفت افکار و صحبت هاش بنظرم وحشیانه تر شد... تا جایی که طرفدار جونگکوک شدم. یه جایی با جونگکوک همزاد پنداری میکردم و یه جاهایی دلم میسوخت
ولی اونجایی که تهیونگ داستان ت*اوزشو تعریف کرد... شاید خیلیا احساس ترحم و ناراحتی و اینا داشتن، اما برای من فقط حس روشنی بود... اینکه چرا همچین رفتار مریض گونه ای داره
نویسنده به خوبی تونست تهیونگ رو به تصویر بکشه و باعث شد از بیرون گود درکش کنیم، ولی با جونگکوک به داخل گود بریم و احساساتشو حس کنیم.
حقیقتا من خودم تو برخورد اول همیشه آدم پرخاشگری ام و حس نا امنی همیشه باهامه حتی توی خونه خودم، بخاطر همین اون حس نا امنی جونگکوک اول فیکو کامل درک میکردم. بعد از این نا امنی خسته شدم، با خودم میگفتم جونگکوک که حافظه اشو از دست داده، چه خوب چه بد باید به تهیونگ اعتماد کنه.
شخصیتی که میخواد براش بسازه چه خوب باشه چه بد، بالاخره از سردرگمی در میاد
بعد تو خود فیک به همین اشاره شد و فهمیدم ر*دم🤡صحبت های تهیونگ واقعا اثر کرده روم. درسته آدم با خدایی نیستم ولی نه تا این حد، بد و خوب دارم برای خودم.
آخر فیک برام پر از شوک بود... انتظار نداشتم یه ت*اوز گروهی نصیب جونگکوک بشه... درسته از آخر باید اون از جنس تهیونگ میشد، ولی همچنان پر از شوک بود برام...
یجورایی خیلی جونگکوکو اون لحظه درک میکردم...
و در آخر برسیم به قلم فوق العاده نویسنده
تمام طول خوندن حواسم به تشبیه ها و آرایه ها بود، نویسنده مضامین خودشو آفرید، نه خیلی از کلیشه هایی که بقیه نویسنده ها تکرار میکنن
تاریکی رو به قدری زیبا توصیف کرد که من موندم.
توصیف بعدی که نظرمو جلب کرد توصیف سرگیجه بود که میگفت دنیا مثل رقاصه ای جلوش میچرخه و میچرخه و میچرخه.
خیلی زیبا توصیف میکرد
نکته بعدی که نظرمو جلب کرد انتقال حس ها به خواننده بود. تمام مدت انگار من به جای جونگکوک بودم و تهیونگ داشت اعتقاداتمو میشکست و شکلم میداد...
ضربه آخر وقتی بهش گفت پدر و مادرش در واقع چه کسانی بودن، نیم ساعت تو شوک بودم قشنگ
مثل جونگکوک گیج شده بودم و تا آخر توضیحاتش انگار هر کلمه رو قورت میدادم تا بفهمم چیشده. گیج شده بودم جیهارا چه ربطی به جئون داره؟! داستان چیه؟ نکنه بابای جونگکوک باباش نیس و عاشق بابای واقعی جونگکوک بوده و بخاطر همون بچشو بزرگ کرده.. اونها کیه اصن
بعد سناریو هام کلا نابود شد🤡جیهارا و جئون یکی بودن🤡
پس نکته بعدی که قلم نویسنده رو جذاب تر میکنه سناریوشه! 😔💅
ددی این نویسنده هاتو از کجا پیدا میکنی؟ جدن بوسیدنی ان.
مغزشونو میخام دربیارم ماچ کنم بزارم سرجاش!!
مخم تمام مدت درگیر بود بخدا سر فیکشن. تمام خونه رو ساکت کردم فیک بخونم😂
فعلا باباییی😃💗✨
RM. kiute.ARMY
دقیقا منتظر نظرت بودم:)))))))))
اصلا من اینجوری بودم که باشه...
ولی نویسنده ای که همچین قلمی داره باید بنویسه به هدف چاپ تو کل دنیا:)))
خدای من...
خدا من اصلا لالم کرد!!!
اینو دعا کردم خدا از بهشت برام اوردش😭😭😭😭
من خودشم میخوام ماچ کنم😔
حالا شب بخونی چه صفایی داره😔😂
بای عشقمممT^T