نون و سین و میم، هـ و جیم و تِ، و در آخر کاف...
روزی روزگاری، جایی بین بودن و نبودن، آدمی بود و عشق و خالق...
انسانی بود و عاشق! عاشق تک ستاره ی آسمون؛ ستاره ای که خالق ابر بود و ماه و تموم ستاره ها. خالق کل شب و روز و خالقِ تمام آسمون...
ستاره ی خالق، همون بافنده ی ابرهای سفید، دل پر مهرش با دیدن اون آدمی و شنیدن نجواهای عاشقانه ای که هرشب خیره بهش میگفت، بسته به دل اون انسان شد.
اما فاصله ها زیاد بود...خیلی زیاد. نمیشد بهم برسن..
ستاره گریه کرد، انقدر گریه کرد و اشک ریخت که دنیا از تعادل خارج شد. هفت دریا طیغان کردن و دنیا بی نظم شد!
انقدری بی نظمی ادامه پیدا کرد که همه چیز توی سیاهی فرو رفت...
اما تنها چیزی که عوض نشد، عشق بین ستاره ی خالق و انسان بود...
اما روز موعود رسید.
در هفتمین روز از هفتمین ماه از هفتمین سال، ششصد و سیزده پرنده، از سیزده نقطه ی آسمون و از هفت طبقه، دور هم جمع شدن.
روی رود نقره ای، جایی که آسمون رو به زمین وصل میکرد، پرنده ها بال هاشون رو باز کردن و پُلی ساختن تا ستاره ی خالق به جسم ثابتی دربیاد و بتونه با انسان عاشق ملاقات کنه...
توی اون تاریکی عظیم که از شدت غم عشق و امید وصال بود، با دنبال کردن پل و رسیدن به هم، هردو بی هیچ حرفی همدیگر رو به آغوش کشیدن؛ در گرمای قلبی که روبه روی هم قرار گرفت هفت نور درخشان ظاهر شد...
انوار درخشانی که تمام تاریکی ها رو روشن کردن.
گرداگرد جهان هستی، اون هفت نور گشتن و گشتن تا دوباره روشنایی به زندگی مخلوقات برگشت...
هفت دریا، هفت آسمون و هفت قاره...
هفت نوری که زاده ی عشق و امید بودن، در بین غم و تاریکی...
هفت نوری که هنوز هستن و به دل های نا امید و دنیای تاریک بین هزارن نور جعلی، حقیقت وجود عشق و امید رو میتابونن:)
پ.ن: از اون جایی که زیر پست بی من عروسی گرفتین،
کامنت ها رو میبندم😔
قهرم😔😔