سلام سلام
خب این فیکشن حتی از روی کاور هم یه احساس درد عجیبی رو بهم القا میکرد.
درسته در نهایت همه چیز به خوبی و خوشی تموم شد ولی بازم تهش قلبم فشرده شد.
از اول تا آخر که جونگکوک یه پخمه به تمام معنا بود اما کیوت بود اون سادگیش با اینکه آلفاس ولی آخراش دیگه خشن شد گوگولی و باحال بود
برعکس همه که اول خشنن بعد کیوت میشن، این آقا کیوت بود خشن شد🤭
بعضی جاها با این فیک احساس همدردی عجیبی کردم.
حس دژاوو بهم دست میداد. اونجاهاش بود که قلبم با یادآوری بعضی چیزا، واقعا فشرده میشد و همین شاید دلیلی بود که ازش خوشم اومد. نمیدونم شاید الان فقط دوست داشتم کسی رو ببینم که مثل من باشه حتی اگر واقعی نیست🫠
اولین جا سر نقاشیای جونگکوک بود و خدایا رسما اشک تو چشام جمع شد. نازک نارنجی نیستم فقط نقاشیام چیزیه که من براشون ذهنم رو صرف میکنم وقتم تلاشم و خیلی چیزای دیگه رو براش قربانی میکنم و رفتار آدمایی مثل امپراطور مرحوم باعث مرگم میشن :))))
بعد که جونگکوک گریه کرد، حس کردم منم میخوام یه دور دیگه بخاطر اون روز گریه کنم~
بعد از جایی که تو قصر یوهان یه فرد با چشمای آبی دید با خودم میگفتم مگه این یوهان خنگه؟ نگه چندتا چشم آبی به جز خود گل برفی داریم؟! بعد دیدم نه یوبین پدر صلواتیم هست😔🤣
سوجونگ چقدر مظلومه :)
من از اول طرفدار و حامی این بچه بودم کیوت بیچاره 🫤
(محتوای شیشه رو توی غذا خالی کرد)
عالی شد میشه اسمش رو گذاشت چگونه یک مار در آستین خود پرورش دهیم؟
وای اونجایی که گفتن سوجونگ بارداره من استرسم ازش بیشتر بود🫠
(با بُهت به موهای بلندش که تو دستِ پسر بزرگتر بود،چشم دوخت و دستی به موهای کوتاهش کشید.)
اینم دومین جایی بود که میخواستم گریه کنم!
همیشه از موهای فرفریم متنفر بودم که مجبورم میکردن کوتاهشون کنم.
البته الان چند وقتیه که دارم سلیطه گری میکنم و خب میتونم بگم داره بلند میشه و من خیلی خوشحالم🙃
کوتاه کردن موهایی که دوسشون دارید، بدترین حس دنیاست!
(پدرش،برای اولین بار تو زندگیش،ازش تعریف کرده بود!
چیزی که تهیونگ سالها خواستارِ شنیدنش بود!)
ولی چقدر تهیونگ فلک زده بود :)
اون از موهای سفیدش که معضلی همیشگی عه حتی امروزه!
ما تو فامیل مون یه پسر زال داریم لامصب خیلی خوشگله گاهی اوقات جدی ناراحت میشم ولی اون ناراحت تر از منمه چون همه جا بخاطر پوست زیادی سفیدش و موهای بی رنگش و صد البته پسر بودنش تحقیر میشه و حرفای جالبی نمیشنوه :)
کاش این دید چشمی کوفتی رو بزاریم کنار...
(×نح-نحسی!...تو،یه نفرینی!)
🦖🦖🦖🦖🦖
بیا برو تو کوچه مردتیکهی کله قهوهای!
(×اینبار...کسی که شکست خورد،من بودم،گلِ یخی!)
وایسا ببینم چه کوفتی شد؟؟؟
یوبین عاشق تهیونگ بود؟ عجب مرضی بود تمام ضرب و زورش برای این بود که خونوادش رو جلو چشاش کشتن؟
*البته دلیلش درسته ولی بازم این همه آدم بخاطر دو نفر؟*
"موها،خاطراتِ زیادی رو همراه دارن"
این جمله چقدر حرف و حدیث توشه وای خدا خیلی به دل میشینه :›
راستی بانو یه چندتا سوال برام پیش اومد یوهان زنده میمونه؟ اصلا یوهان تو اون ساختمون چیکار میکرد؟ بچه سوجونگ و یوهان با وجود مریضی یوهان به دنیا میاد؟
جونگکوک از قصد تهیونک برای ورود به قصر مطلع میشه و بازم حاضره عاشقش بمونه؟ خدایا مرد! تهیونگ حتی همون شیش سال پیش وقتی جونگکوک ۲۷ سالش بود این افکار رو داشت و میخواست نقشه رو عملی کنه؟
اونجایی که تهیونگ یه گیاهی به سوجونگ داد که ببره سوجونگم پرسید از کجا میدونه، جدی تهیونگ از کجا خبر داشت؟ وقتی که برای تبریک فرزند امپراطوری اومده بود؟
راستی خود جونگکوکم اینکه تهیونگ امگای رهبره رو میپذیره؟ چون فک کنم فقط آلفاش این رو میدونست
یه سوال دیگه میگم اولش گفتی که امگاهای رهبر قابلیت باروری ندارن، این یعنی چه زن و چه مرد امگاهای رهبر نینی دار نمیشن؟
در نهایت قلم روونی واقعا داری. قسمت های فایتش رو دوست داشتم ولی من آخرش این قضیه زخم دست تهیونگ رو درست نفهمیدم یعنی یه شب تهیونگ آقا سیاه پوش میشد، یه شب یوبین؟
حسابی خسته نباشی و فایتینگ🍓🌟
داشت یادم میرفت کاور بسی زیبا دلمو برد یکی از دلایلی که فیکت رو برای خودم انتخاب کردم کاور قشنگت بود دیزاینش رو دوست داشتم.
دیزاین خود صفحاتتم خیلی شیک و مجلسی بود قشنگ حس قصر و سلطنت رو بهم میداد
کاش این اساتید به منم یاد بدن چطوری با ورود اینطور شاهکار خلق کنم🫠🥺🩵
RM. kiute.ARMY
حلال خور ترین ریدر دنیا که تا به حال تو زندگیم دیدم:
مشتی، گوشت بشه به تک تک سلول های بدنت😭😭😭😭😭😭😭😭
دورت بگردم که با قسمت های غمگینش همزاد پینداری کردی:)))
بیا بغلم:)))
کراش العالمین: یوبین💙
نویسنده