ددی...
حس درد دارم خیلی زیاد...
از وقتی بلایندد و شروع کرده بودم جوری وابستم کرد که آروم تر از تمام فیکا میخوندمش... میترسیدم تموم بشه...
ولی طاقت نیووردم دیشب اجازه دادم غرقم کنه... تا اینکه وقتی به خودم اومدم ساعت چهار صبح به فصل 3 رسیده بودم....
دلم وابسته شده بودو وسوسه ام میکرد ولی دلم نمیخواست از گیجی نتونم با روحم داستانو درک کنم...
پس همونجا بزورم که شده خوابیدم و امروز... ددیییییی😢😢😢 ددیییییییییی😢😢😢😢عررررررررررررررررر نمیدونم به کدوم فلک پناه ببرم لحظه ای که از ساختمون اومدن بیرون فقط من موندم و کل ذهنم پر از آرامش شد...😧 ولی این اتفاق چند لحظه بیشتر دووم نیوورد... از وقتی ته وارد خونه استاد شد منتظر چشم های ستاره ای جیمین ... لبای پوت شده اش ... موهای ابریشمیش... منتظر بودم...نگران و منتظر... هی با خودم میگفتم چرا جیمین نبود اونجا چرا از جیمین حرف نمیزنه پس جیمین کجاست و هر لحظه نگرانتر... به محض اینکه اومد بیرون وقتی گفت به سمت تو.. ذهنم میگفت این عجیبه که تو بار نیست عجیبه که بیرونه ولی فقط دنبالش بودم باهزار امید منتظر بودم با دلتنگی بغلش کنه... بهش تبریک بگه و خیال من راحت بشه... ولی ددیییییییی😢😢😢😢 عررررررررررررررررررررررر وقتی خوندم... کم کم عین زهر دارد مغزم شد... نمیتونستم درک کنم... اون رفته و تنها راه برگشتش... همون لحظه شروع شد فقط یلحظه طول کشید دلم ریخت و چشمام تار شدن فقط اشک میریختم و میخوندم با خودم میگفتم چراااا چراااااا جیمین حتی انقد که اخراش تند رفتم متوجه زمان ها نشدم... فهمیدم عجیبه... مینجی بیست ساله در حالی که فکر میکردم همون 2 سال پیش انفجار اتفاق افتاده و اونموقع مینجی 10 سالش بیشتر نبود... اصلا فکر نکردم قفل کردم... اشک ریختم بیشتر و بیشتر ... وینتر بر ته ته باعث میشد زخمم تازه تر و تازه تر بشه دوباره صحنه ها بازسازی شن و نفسم بند بیاد...
ددی اصلا فکر نکردم... اونها سال های خوبی و بعد اون انفجار گذروندن و جیمین آروم آروم رفت...با هیچ فیکی گریه نکردم ولی الان با فکر کردن بهشم گریه ام میگیره ..
چند ساعت هی سونیا رو سرزنش کردم که باعث شد بدن جیمین نتونه اون زخم هارو تحمل کنه و بره... شاید الان که میدونم جیمین راحت رفته سبک تر باشم... ولی هنوزم حس میکنم ... حس میکنم تمام لحظاتشون یادم میاد قلبم برای جیمین فشرده و فشرده تر میشه و برای ته ته لحظه لحظه بغضم بزرگتر... یه انفجار لعنتی پدرشو گرفت... عشقشو گرفت... دوستشو گرفت... این فکرو میکردم ولی هنوزم با اینکه فوق العاده ترین پایان بود... بعد از سال هایی که باهم بودن و کتابی که ته برای موچیش نوشت... ولی نمیتونم... نمیدونم چرا فقط میدونم مربوط به روحمه... قلبم نمیتونه به هم رسیدنشونو اینجوری هضم کنه...
میدونی ددی... هنوزم حتی وقتی اینو برات مینویسم وینتر بر و پلی کردم...
اون لحظه که جیمین بالای پل واستاد لحظه ای که اولین خط چپترو و خوندم و به کلمه آسفالت برخوردم قلبم طوری ریخت که حسش کردم... با اینکه وقتی فهمیدم افتادنی در کار نبوده و ته مثل همیشه مثل فرشته محافظ به موقع پیداش شده قلبم آروم شد ولی فهمیدم طاقت مرگشو ندارم... وقتی فهمیدم کوک مرده هم قلبم فشرده شد ولی گریه نکردم... یه هق بیصدا...
این فیک جایگاه دیگه ای داره... حتی کلمه هام نمیتونن توصیفش کنن... روانشناسی دوست دارم ولی هیچوقت به ژانر هیجان انگیزم مثل کمپ وی که قبل از این فیک بهترینم بود ، برام جایگاه بالاتری نداشت
ولی این حتی نمیتونم بگم تا ابد توی ذهنم میمونه... توی روحم دفن میشه... توی قلبم جاودانه میشه... نیاز دارم عر بزنم ولی اول باید دو تا آدم کله خرو (دوستای عزیزمو )مجبور کنم بخوننش تا مثل من اشک بریزن اونموقع دوست دارم تا هر وقت که تونستم داد بزنم و هق بزنم...
عررررر ددییییی بخلم کن باهم عر بزنیم😢😢😢😢😢😢😢 من واقعا نمیتونم بگم با تمام این اشکا حتی اگه مرگ جیمین برام دردناک تر از تصورم بود ازش بدم بیاد برعکس عاشقانه عاشقشم ... باید روی برگه طلا با خط یه فرشته حک بشه...
خیلی حرف زدم میدونم😢 هعی ددی ... شاید از روی اسم فکر کنی ته بایسمه ولی چیمی بایسمه... یجورایی احساس کردم پسر برفی کامنتا که همزاد پنداری شدیدی باهاش دارم یه تابلوی جیمینی شده نیاز داره...
RM. kiute.ARMY
معلوم نیست چه طلسمیه که این فیک همه رو رسوا میکنه و باعث میشن اشک بریزن:")
فدا دلت برم من عسلم بیا بغلم....
اره اسنوی بوی یا همون اونی عزیز من شخصا اینو از نویسنده اش گرفت...میدونی؟! اون همیشه سلیقه اش خوب بوده...
بلایند رو هیچ وقت نتونستم تموم کنم...وقتی اونی بهم خط های اخر قسمت اخر رو نشون داد فهمیدم عمرا بتونم با غمش کنار بیام چون من اصلا ادم قوی تو کنترل احساساتم نیستم...
عاح گاد...این فقط یه فیک نبود...زندگی بود:)